معنی درد یافتن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

درد

درد. [دَ] (اِ) وجع. الم. تألم. هو ادراک المحسوس المنافی، من حیث هو مناف. (یادداشت مرحوم دهخدا). درد، خبر یافتن است ازحال ناطبیعی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رنج تن و رنج روح و رنج دل و آزار و وجع و الم. (ناظم الاطباء). رنج شدید عضوی یا عمومی که تحملش دشوار باشد. احساس نامطبوع ناشی از تحریک سخت انتها یا تنه ٔ عصب، این احساس توسط عصب به مراکز شعوری مخ منتقل و درک می شود. (دائرهالمعارف فارسی). مقابل درمان. و دمادم، بی انجام، پابرجا، فراخ، کهن و لنگ از صفات، و زهر از تشبیهات اوست. و بدرد آمدن و آوردن هر دو مستعمل. (از آنندراج). خلج. (دهار). خوب. (منتهی الارب). داء. ظبظاب. قوباء. (دهار). وتغ. وذیه. (منتهی الارب). وصب. (دهار).معرب آن نیز درد است، گویند: ما دردک یا فلان ؟ أی ماخطبک، کار و شأن و حال چیست و چه می کنی ؟ (از دزی ج 1 ص 432). درد با کلماتی دیگر ترکیب شود، چون: استخوان درد، پادرد، پستان درد، پشت درد، پهلودرد، چشم درد، خوی درد، دست درد، دل درد، دندان درد، زانودرد، سردرد، سینه درد، شکم درد، کمردرد، کوره درد، گردن درد، گرده درد، گلودرد، گوش درد، بادرد، بی درد، پردرد، هم درد. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود:
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
بوشکور.
شادیت باد چندان کاندرجهان فراخا
تو با نشاطو راحت، با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
تکاور ز درد اندرآمد بسر
جدا گشت از او سعد پرخاشخر.
فردوسی.
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من.
فردوسی.
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد و زآن درد بیهوش گشت.
فردوسی.
بدانگه که یابی تنت زورمند
زبیماری اندیش و درد و گزند.
فردوسی.
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری.
مثل زنند کرا سر بزرگ، درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
گشت ساکن ز درد، چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون.
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
(ویس و رامین).
چون به زمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه). چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب... و مضرت دردو بیماری افتد. (کلیله و دمنه). هر کرا دردی باشد با هر کسی باید گفت که درمان او ز کمتر کسی بدست آید. (از سیاست نامه ٔ خواجه نظام الملک).
هر جای که ناله ای است دردیست
هر جای که روضه ای است وردیست.
سنائی.
هرچه آسان یافتی آسان دهی
درد مشکل یا برابر جان نهی.
مولوی.
پیش از این بحر به دل عقده ٔ گرداب نداشت
درد از گریه ٔ من در دل عمّان پیچید.
صائب (از آنندراج).
بختم گره گشا شده گویا که از دلم
درد هزارساله به یک ناله می رود.
باقر کاشی (از آنندراج).
چشمم بفراغت نگذارد چکنم
این درد بر آن درد سپارد چکنم.
؟ (امثال و حکم).
امغال، دردی عارض شدن زنان که بدان آبستن شوند و بیندازند. تجعجع؛ خود را بر زمین زدن از دردی که رسیده باشد. (از منتهی الارب). تَرَم، دردخَوران. ردح، درد اندک. شغاف، درد پرده ٔ دل. (منتهی الارب).شقیقه؛ درد نیم سر و نیم روی. عداد؛ درد مار گزیدن و آنچه بدین ماند بوقت بازآمدن. (دهار). قصره؛ درد بن گردن. کَوَع، درد استخوان ساق دست. لدود؛ دردی که دردهان و گلو حادث شود. لوص، درد زیر سینه. لوصه، ملال، درد پشت. معص، درد پی از بسیاری رفتار. مغص، دردی مر شکم را و آن اکثر در روده های باریک عارض شود. (منتهی الارب).
- امثال:
از درد لاعلاجی به خرمی گویند خان باجی. (امثال و حکم).
خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد. (امثال و حکم).
خدا درد را به دوستان می دهد. (امثال و حکم دهخدا).
درد خروار می آید مثقال می رود. (امثال وحکم).
درد را پیش دردمند بگو. (امثال و حکم).
درد کوه را آب می کند. (امثال و حکم).
درد کوه می آید مو می رود. (امثال و حکم).
هرچه دیه گوید از درد گیه گوید، گویا در لهجه ٔ لران دیه به معنی دایه و گیه به معنی شکم باشد، نظیر کچل چه گفت ؟ وای سرم. (امثال و حکم).
- به درد خوردن یا نخوردن، به کاری آمدن یا نیامدن. مفید مصرفی بودن یا نبودن. مصرفی داشتن یا نداشتن. درخور مصرفی بودن یا نبودن. فایده و مصرفی داشتن یا نداشتن. نافع و سودمند بودن یا نبودن. به چیزی ارزیدن یا نیرزیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا): باز هم به چه درد می خورد. (سایه روشن صادق هدایت ص 20).
- به درد داشتن، به درد آوردن:
سکنجیده همی داردم به درد
ترنجیده همی داردم به رنج.
بوشکور.
- درد باطن، الدبله. (دهار). درد شکم.
- درد تن، رنج تن. الم بدن:
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش بود و رنج روان.
فردوسی.
- درد جگر، درد کبد. کُباد. (دهار) (منتهی الارب).
- درد در تن کسی افتادن، دردمند شدن آن. (از آنندراج):
این چنین مر آن چنان را سجده کرد
کز سجودش در تنم افتاد درد.
مولوی (از آنندراج).
- درد دندان، دردی که در یک یا چند دندان ایجاد شود. دندان درد. وجع اسنان. ضراس. (دهار). شوص. (منتهی الارب).
- درد ریش، به دردآمدن جراحت و قرحه. درد کردن زخم. قَرَح. (دهار). ورجوع به قرح شود:
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدری نگویم درد خویش.
سعدی.
- درد سینه، بر انواع دردهای ریوی اطلاق شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد شانه جای، دردی که عارض شانه شود. کُتاف. (منتهی الارب).
- درد شکم، دردی که در ناحیه ٔ شکم احساس شود. درد دل. دل درد. شکم درد. عِلَّوز.عِلَّوص. غاشیه. قَبَص. کِماد. لوی [ل َ و ا]. ورش. (منتهی الارب). قولنج. پیچش. (ناظم الاطباء):
که فرمود از اول که درد شکم را
فرژ باید از چین و از روم و الاّ ن.
ناصرخسرو.
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
سوزنی.
حُقوَه؛ درد شکم از خوردن گوشت. طَلَح، درد شکم ستور از خوردن طلح. مَغله؛ درد شکم ستور از علف یا خاک خوردن. (منتهی الارب).
- درد کمر، دردی که در کمر احساس شود. کمردرد.
- درد کون، دردی که بر مقعد عارض شود. درد بواسیر. سَرَم. (از منتهی الارب).
- درد گران، درد شدید. درد سنگین:
فلک پروانه سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما.
صائب (از آنندراج).
- درد گردن، دردی که عارض گردن شود. أجل، لَبَن، درد گردن خاستن از بالش. (تاج المصادر بیهقی).
- درد گلو، خاز باز. ذبحه. (دهار). ذباح، دردی که در ناحیه ٔ گلو احساس شود. گلودرد: معذور؛ درد گلو گرفته. (دهار).
- درد گوش، گوش درد. لَوص. (منتهی الارب).
- درد معده، دردی که بر معده عارض شود. دل درد. شکم درد.
- دردی نبوده، کنایه از تندرست و سالم. آنکه را دردی نبوده. آنکه دردی نداشته:
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می خورم و نعره می زنم.
سعدی.
|| وجعی که هنگام زادن زنان را دست دهد. مخاض. درد زه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی.
منوچهری.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی.
منوچهری.
- درد حمل، درد زه. (آنندراج):
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست.
تأثیر (از آنندراج).
- درد زادن، مخاض. (دهار). درد زایمان.
- درد زایمان، درد زه.
- درد زه، درد حمل. (آنندراج). رنج زاییدن. (ناظم الاطباء). درد زاییدن. درد مخاض:
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره.
مولوی.
تمخض، درد زه گرفتن مادیان را. (از منتهی الارب). ماخض، درد زه گرفته. (منتهی الارب). مخاض، درد زه خاستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درد زه گرفتن زن و جز آن را. (از منتهی الارب). || دردش بودن (در تداول عامه)، درد زه داشتن. زائیدن خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزدیک به وضع حمل بودن: اوم می آد گوم میزاد زنم هم دردش است. (امثال و حکم). || مرض. داء. علت. نالانی. بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا).مرض توأم با احساس رنج. ناخوشی:
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
برین درد و درمان بباید گریست.
فردوسی.
نگه کن برین گنبد تیز گرد
که درمان ازاویست و زویست درد.
فردوسی.
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه.
فردوسی.
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک.
فردوسی.
کند کوژپشت و رخ سرخ زرد
جوانیت پیری درستیت درد.
اسدی.
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی.
باباطاهر.
چو نتوانی علاج درد کس کرد
میفزای از جفایش درد بر درد.
ناصرخسرو.
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی ای برادر درمان.
ناصرخسرو.
به علتهای مزمن و دردهای مهلک گرفتار گشته. (کلیله و دمنه). درد خویش را درمان نیافتم. (کلیله و دمنه).
درددر عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمان است.
سنائی.
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوامی گریزم.
خاقانی.
خاقانی از تو دارد هر دم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست.
خاقانی.
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان.
خاقانی.
دارم آن درد که عیسیش بسر می نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می نرسد.
خاقانی.
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی درمان می آید.
خاقانی.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هرکه بنگری به همین درد مبتلاست.
ظهیر.
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان.
حافظ.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
که هر بیمار می داند در این دیر
دوای درد خود را بهتر از غیر.
؟ (امثال و حکم).
ماصه؛ دردی که بچگان را بگیرد. (دهار).
هقره؛ دردی است گوسپند را. (منتهی الارب).
- امثال:
حسد درد بی درمان است. (امثال و حکم).
خدا درد داده درمان هم داده، یا دوا هم داده. (امثال و حکم).
درد بکش تا به دوایی برسی. (مجمع الامثال هبله رودی چ صادق کیا).
درد خود را به دردمند بگوی. (مجمعالامثال).
که درد از طبیبان نشاید نهفت.
؟ (امثال و حکم).
هر دردی را درمانی مقرر است. (امثال و حکم).
- چشم درد، بیماری چشم. وجع چشم:
سپیده برد روی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.
نظامی.
رجوع به چشم درد در ردیف خود شود.
- درد برچیدن، صاحب آنندراج در ذیل درد چیدن نوشته است: کنایه از تیمار و بیمار داری و درد دیگری بر خود گرفتن. اما در این بیت حافظ که به صورت درد برچیدن آمده، گذشته از معنی مزبور گویا ایهامی به بوسه برگرفتن از چشم بیمار هم دارد:
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
رجوع به درد چیدن در ردیف خود شود.
- درد بند پای، نقرس. (از آنندراج). و رجوع به نقرس شود.
- درد بی درمان، بیماری درمان نپذیر. بیماریی که آنرا درمان و مداوا نباشد. طُلاطِل. طُلاطِلَه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زآنکه درمانی ندارد درد بی درمان دوست.
حافظ.
- || نفرینی است مانند زهر مار و کوفت کاری و زغنبوت و قزل قورت و آتشک و کوفت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد پای، نقرس. (دهار). درد مفاصل. روماتیسم. پا درد.
- درد پهلو، ذات الجنب. (دهار). کَشَح. (منتهی الارب):
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بودو گفت.
سعدی.
- درد چشم، رمد. عائر. (دهار). أخذ. ساحک. (منتهی الارب). دردی که بر چشم عارض شود. چشم درد:
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیائی طلب کن.
خاقانی.
- درد رشته، بیماری رشته:
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده در از رشته هشته.
سوزنی.
- درد سرفه، بیماری سرفه. ناخوشی سرفه:
کسی کو را تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
طیان.
- درد شش، ذات الریه. (دهار).
- درد کولنج، بیماری قولنج:
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان.
- درد مفاصل، روماتیسم. (ناظم الاطباء).
- درد ناخن، داخس. (دهار). ورم حادّی که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت. عقربک. کژدمه. رجوع به داخس در همین لغت نامه شود.
- درد و بلا، (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد و بلای کسی به جان کسی خوردن، تعبیری سرزنش و تحقیرآمیز کسی را در قیاس با دیگری در نداشتن صفتی یا خصوصیتی.
- درد و جور، آزار و ستم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ریختن درد بر عضو ضعیف، قریب به قول اطبا است که ماده بر عضو ضعیف می ریزد. (از آنندراج):
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد.
صائب (از آنندراج).
- گلودرد، بیماری گلو. درد گلو. و رجوع به گلودرد در ردیف خود شود.
|| محنت. غم. اندوه. حزن. (ناظم الاطباء): ایشان را مصیبتها رسیده است بدین خلق که کشته شدند، اینها هرگز درد آن فراموش نکنند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
تن ژنده پیل اندرآمد به خاک
جهان گشت از این دردما را خباک.
فردوسی.
ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
فردوسی.
تو بدرود باش و مرا یاددار
روان را ز درد من آزاد دار.
فردوسی.
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم.
فردوسی.
به پرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پر از خون، جگر.
فردوسی.
کنون بودنی هرچه بایست بود
ندارد غم و درد و اندیشه سود.
فردوسی.
ببخش و بخور تا توانی درم
که جز این دگر جمله درد است و غم.
فردوسی.
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کز آن درد ما را بباید گریست.
فردوسی.
برفتند با سوکواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد.
فردوسی.
هشیوارو از تخمه ٔ گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.
فردوسی.
چو دارا بدید آن ز دل درد اوی
سرشک روان بر رخ زرد اوی.
فردوسی.
ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی.
لؤلؤی.
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر.
گل زرد و گل دورو، گل سرخ وگل نسرین
ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی.
منوچهری.
بود درد کسان بر دیگران خوار
تو را زآن چه که من پیچم به آزار.
(ویس و رامین).
مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست.
اسدی.
اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). درد بزرگ رسید به دل خاص و عام از گذشته شدن او به جوانی. (تاریخ بیهقی ص 384). گفت [مسعود]: خواجه احمد را بگوی [عبدوس] که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده. (تاریخ بیهقی ص 177).
بی سیم بدم بر من از آن آمد درد
وز بی سیمی بماندم از روی تو فرد.
(از قابوسنامه).
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
سنائی.
ولی ِ نعم بشناسد سگ، از تو بهتر سگ
بدان سبب که نه ای سگ به حسرت و دردی.
سوزنی.
از جور حبس ای مه کنعان منال زار
این درد هم به پهلوی اندوه چاه نه.
طالب آملی (از آنندراج).
سیرچشمم میار خوان دوا
سینه را ناله درد خالی هست.
ظهوری (از آنندراج).
نشد شیرین ظهوری ناله در کام و زبان تو
به زهر درد او لوزینه ٔ دل را بیارایم.
؟ (از آنندراج).
خداوندا سه درد آمد بیکبار
خر لنگ و زن زشت و طلبکار.
؟ (امثال و حکم).
مضض، درد و سوزش مصیبت. (ناظم الاطباء).
- امثال:
درد هر کس در دل خودش است. (امثال و حکم).
- از درد آزاد گشتن دل، رهایی از رنج و غم و مصیبت:
همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت.
فردوسی.
- اهل درد، رنجور از عشق و یا غصه. (ناظم الاطباء):
صدهزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.
عطار.
- || (اصطلاح تصوف) صوفی. عارف.
- بادرد، رنجور. الم ناک:
منوچهر یک هفته بادرد بود
دو چشمش پرآب و دو رخ زرد بود.
فردوسی.
- بدرد، دردآلود. دردناک. دردآور. غم انگیزانه. دلسوزانه. از سوز دل. سوزناک:
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
فردوسی.
در آن غار بی یار درماندم
بدرد، آفریننده را خواندم.
فردوسی.
بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد.
(تاریخ بیهقی).
- || محزون. با حزن. باغم. بااندوه:
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک پی خسرو رادمرد.
فردوسی.
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد.
فردوسی.
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکش همه یاد کرد.
فردوسی.
هرکه یک روز ترا دید همی گفت بدرد
که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان.
فرخی.
- || با دردناکی و سختی:
میانش به دو نیمه کردی بدرد
کسی با برادر چنین بد نکرد.
فردوسی.
خواجه ٔ بزرگ گفت:بباید رفت و از من در این باب پیغامی سخت گفت جزم وبی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
- || دردمند:
هیونی پدید آمد از تیره گرد
نشسته بر او سوکواری بدرد.
فردوسی.
- بدردبودن، غمگین بودن. اندوهناک بودن:
به پوزش کز آن کرده هستم بدرد
دلی پرپشیمانی وباد سرد.
فردوسی.
ز بهر فزونی نگردم همی
من از بهر دانش بدردم همی.
فردوسی.
دل ما ز بهرام از آن بود سرد
کزآن شاه بودیم یکسر بدرد.
فردوسی.
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد.
فردوسی.
خروشان پسر بر پدر روی زرد
برادر ز خون برادر بدرد.
فردوسی.
بدخواه تو بدرد و به اندوه دل بود
تو گر نوی ز رامش و از کام دل نوی.
فرخی.
بس دلا کو را زآن پیل رسیده ست الم
بس کسا کو را زآن پیل بدرد است جگر.
فرخی.
صد یک ز تو چون همه نبودند
امروز همه ز تو بدردند.
مسعودسعد.
- بدرد شدن، غمگین شدن. رنجور شدن. اندوهگین شدن:
روانش شد از کرده ٔ خود بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
- بدرد کسی نشستن، غمخواری کسی نمودن. (آنندراج):
اگر خواهی به درد او نشسته
فروتر شو به دلهای شکسته.
زلالی (از آنندراج).
- پر از درد، با درد بسیار. اندوهگین. پرغم. با غم و اندوه فراوان:
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند.
فردوسی.
پر از درد ایران پر ازداغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه.
فردوسی.
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش.
فردوسی.
که پیغامی از قیصر آمد به شاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه.
فردوسی.
- پر از درد بودن تن، سخت دردناک بودن آن:
چو شاپور از آن پوست آمد برون
همه تن پر از درد و دل پر ز خون.
فردوسی.
- پر از درد بودن دل کسی یا پر ز درد بودن، سخت اندوهناک بودن وی:
بفرمان بیاراست و آمد برون
پدر، دل پر از درد و رخ پر ز خون.
فردوسی.
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
- پر از درد داشتن روان، سخت اندوهناک بودن. بسیار غمگین بودن:
همی گفت کاین بنده ٔ ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان.
فردوسی.
- پر خون و درد کردن دل کسی، سخت اندوهناک و متأثر ساختن وی:
چو کهرم که از خون فرشیدورد
دل لشکرم کرد پر خون و درد.
فردوسی.
- پردرد شدن دل کسی، سخت غمگین شدن وی:
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زردشد.
فردوسی.
- پر ز درد شدن دل کسی، سخت اندوهناک شدن وی:
چو بشنید ضحاک و اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد.
فردوسی.
- داغ و درد، درد و داغ.غم و رنج:
همه شهر زو بود پر داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد.
فردوسی.
چو بشنید پیغام او آن دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد.
فردوسی.
بسی پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد.
فردوسی.
- درد خنده (با فک اضافه)، خنده که از رنج خیزد:
گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید
گوید ز بدی خنده نیاید آید؟
سنایی.
- دردشریک، غمخوار و مونس. (آنندراج).
- درد فراق، رنج جدایی: سنگ پشت از درد فراق بنالید. (کلیله و دمنه).
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش.
خاقانی.
- درد و خشم، اندوه شدید و خشم:
دل گیو چونان شد از درد و خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم.
فردوسی.
به یک هفته با سوک و باآب چشم
به درگاه بنشست با درد و خشم.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
- درد و داغ، غم و رنج. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سپه بود بر دشت هامون و راغ
دل رومیان زآن پر از درد و داغ.
فردوسی.
چنانم شود سینه از دردو داغ
که دودم برآید به سقف دماغ.
نزاری قهستانی.
- درد و دریغ، افسوس و حیف. حسرتا:
گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق.
حافظ.
- درد و فریاد، مصیبت و ناله و زاری:
همه شارسان درد و فریاد دید
همه آتش و غارت و باد دید.
فردوسی.
- درد و گداز، غم و اندوه و سوز:
همه سیستان پیشباز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند.
فردوسی.
- دل کسی پر درد و غم گشتن، سخت اندوهگین شدن وی:
چرا آمدستند با او بهم
دلش گشت ز اندوه پر درد و غم.
فردوسی.
- روان کسی پر از درد بودن، متأثر و غمگین بودن وی:
سیاوش مرا بود همسال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست.
فردوسی.
- صاحب درد، اهل درد. دردمند:
نشان عاشق آن باشد که شب تا روزپیوندد
ترا گر خواب می گیرد نه صاحب درد مشتاقی.
سعدی.
رجوع به صاحب درد در ردیف خود شود.
- گریستن بدرد، سخت از دل گریستن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندرهمی نالد بزار.
منوچهری.
|| غم عشق. رنج عشق:
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤی.
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی.
باباطاهر.
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
نظامی.
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هر کرا درد است او برده ست بو.
مولوی.
گر تو خواهی تا شوی مردای پسر
هیچ درمان نیست چون درد ای پسر.
عطار.
غیرتم آید شکایت از تو بهر کس
درد اَحبّا نمی برم به اطبا.
سعدی.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست.
حافظ.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی بجان آمد خدا را همدمی.
حافظ.
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا درد که باشد بحقیقت درمان.
قاضی شریف.
نگردد دوا نقد گنجینه ات
که دردی نپیچید در سینه ات.
ظهوری (از آنندراج).
درد را یاران به مِنّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین طفلکان چشم دوا میداشتم.
شیخ العارفین (از آنندراج).
ز اعضایم تراویده چنان درد
که چون رنگ از رخم گشته عیان درد.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- درد استخوان شکن، کنایه از درد شدید. (آنندراج):
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست.
کلیم (از آنندراج).
|| در بیت ذیل از فردوسی به معنی رنج دوری و مرگ و مفارقت ابدی است:
به ایرانیان گفت هنگام من
فرازآمد و تازه شد کام من...
همه مهتران زارو گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند.
فردوسی.
|| شکنجه. عذاب. جفا. (ناظم الاطباء). || حمیت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
فروشد آفتاب دین برآمد روز بی دینی
کجا شد درد بودرداء و آن اسلام سلمانی.
سنائی.
|| خواست. هوس. آرزو. اشتیاق. شوق. رغبت. میل. عشق:
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگر باره گفتندش اینجامگرد.
سعدی.
در طریق عشقبازی، امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
حافظ.
- درد کسی گرفتن، هوس او کردن. آرزومند او شدن:
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم به سر کویت وز در بدرت خوانم.
خاقانی.
|| (اصطلاح تصوف) حالتی که صوفیان را دست دهد از خواهش و طلب بسیار. درد طلب. درد دین. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
- درد دین، شدت عشق به دین. (یادداشت مرحوم دهخدا). حمیت نسبت به دین:
نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی.
حافظ.
و بعد از آن درد دین پیدا آمد. (حسن صباح در جواب نامه ٔ ملکشاه).
- درد طلب، باعث طلب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح تصوف) حالتی را گویند که از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحمل آنرا ندارد. (فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین). || شفقت. غمخواری. رحم. مهربانی. (ناظم الاطباء).
- درد فرزندی، عطوفت پدر و مادر. (ناظم الاطباء).
- همدرد، هم فکر. غمخوار. دلسوز:
تورا بر درد من رحمت نیاید
رفیق من یکی همدرد باید.
سعدی.
جز به همدردی نگویم درد خویش. سعدی.
رجوع به هم درد در ردیف خود شود. || عیب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ناملایم. || ایذا. اذیت. || کرنای. نفیر. (ناظم الاطباء).

درد. [دُ] (اِ) درده. دردی. هر کدورت که در چیزی رقیق ته نشین شود. (از غیاث). آنچه ته نشنید از روغن و هر چیزرقیق و مایع و سایل. ناب از صفات اوست. و با لفظ خوردن و مکیدن مستعمل است. (از آنندراج). ماده ٔ کدری که در قعر ظرف مایعات متشکل می گردد و رسوب و دار تو یعنی ماده ای که در قعر ظرف شراب منجمد می شود و جرم روغن و جز آن. (ناظم الاطباء). لا. لای. لِرد:
بس کن خاقانی از مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است.
خاقانی.
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که به یک دن درآورم.
خاقانی.
دُرد غم بایدم نه صاف طرب
زآنکه با دردکش قرین باشم.
خاقانی.
نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
ما دردهای رطل تو زآن درکشیده ایم
کز رمزهای دردتو رمزی گشاده ایم.
خاقانی.
پشت خَم در خم شدم وز درد جام
خوردم و هوش از روان بیرون فتاد.
خاقانی.
دل را ز دم تو وام روزی است
وز صاف تو درد خام روزی است.
خاقانی.
همه لقمه شکر نتوان فروبرد
گهی صافی توان خوردن گهی درد.
نظامی.
ز اولین گل که آدمش بفسرد
صافی او بود و دیگران همه درد.
نظامی.
جسم ضخمی داشت کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام، درد.
مولوی.
پیش آن انوار نور روز درد
از صلابت نورها را می سترد.
مولوی.
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست.
مولوی.
بفرمود درهم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به درد.
سعدی.
هر کو شراب شوق نخورده ست و درد دَرد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست.
سعدی.
زهد باید که درد ناب خورد
وز دل خویشتن کباب خورد.
؟ (از آنندراج).
غِریَل، درد تک شیشه. (منتهی الارب).
- امثال:
اول پیاله و درد، درد و اول پیاله. (امثال و حکم). و رجوع به دردی شود.
- بی درد، بدون لِرد. خالص:
مگر دنیا سرآمد کاینچنین آزاد در جنت
می بی درد می نوشم گل بی خار می بینم.
سعدی.
- درد زدن، دردکشیدن. شرابخواری. می گساری:
اول قدح از دست دلاَّرام کشیدم
روزی که ز می روزی ما درد زدن شدن.
شافی (از آنندراج).
- درد مکیدن، مکیدن لای و ته نشین و غیرصافی:
نگه صاف می ام شیخ نداشت
هوس درد مکیدن دارد.
ظهوری (از آنندراج).
- درد می، به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود، و مجازاً به معنی شراب تیره. (آنندراج).
در دائرهالمعارف فارسی از نظر اصطلاحات دانشها بویژه علم شیمی چنین آمده است:
درد یا دارتو یا آرگول (از انگلیسی) یا تارتر (از فرانسه) تارتارات اسیدپوتاسیوم، بحالت ناخالص که در ته ظروف محتوی شراب تخمیر شده، رسوب می کند. تصفیه شده و خالص آن «طرطیر» است. || ته مانده و ته نشین هر چیز چون فلزات. ثافل. ثفل: اقلیمیا؛ درد سیم و زر که وقت گداختن بالا برآید. (منتهی الارب). و رجوع به اقلیمیا شود. || شراب تیره. (غیاث). و در قاموس کتاب مقدس درد بدین سان تعریف شده است: شرابی است که بدون حرکت به حالت خود گذارده شود تا مصفی گشته و خواصش افزون شود. || کنایه از آخر. انتها. پسین جزء. (ناظم الاطباء).
- درد سال، آخر سال. (از آنندراج):
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صاف این باده... را درد سال است.
سلیم (از آنندراج).
- درد شب، پاس آخر شب. (ناظم الاطباء).
- درد ماه، آخر ماه. (آنندراج):
کنون که باده ٔ صاف طرب به جام من است
چو درد ماه صفر محتسب سبوشکن است.
اشرف (از آنندراج).
شده هنگام درد ماه صفر
باده ٔ صاف ریز در ساغر.
اشرف (از آنندراج).

درد. [دِ رَ] (اِ) بهق. قوبا. (ناظم الاطباء).

درد. [دُ] (ع ص، اِ) ج ِ دَرداء. (اقرب الموارد). رجوع به درداء شود.

درد. [دَ رِ] (ع ص) مرد خشمگین و غضبناک. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).

درد. [دَ رَ] (ع مص) بی دندان شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و صفت آن أدرد و درداء است. (از اقرب الموارد). || خشمگین و غضبناک شدن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس).

درد. [دَ] (اِخ) تخلص خواجه میر ابن خواجه محمدناصر (1133- 1199 هَ. ق.). صوفی و از بزرگترین شعرا و از ارکان ادب اردو متولد دهلی، از اعقاب خواجه بهاءالدین مؤسس فرقه ٔ نقشبندیه بود. وی در آغاز مانند پدر در نظام خدمت میکرد، ولی در 20سالگی از امور دنیوی دست برداشت و به گوشه گیری و ریاضت پرداخت. در 1172 هَ. ق. بجای پدر ریاست محلی چشتیه و نقشبندیه را بدست گرفت و یگانه شاعر اردو بودکه در لشکرکشی نادر به هند و در تاخت و تاز (1175 هَ. ق.) احمدشاه درانی در دهلی ماند. نخستین اثر وی اسرار الصلاه است که آنرا در 15سالگی نوشت. آثار دیگرش علاوه بر دیوان شعر اردو و دیوان کوچکی از اشعار فارسی، عبارتند از مجموعه ٔ رباعیات موسوم به رساله ٔ واردات (1166- 1172 هَ. ق.)، و حاشیه ٔ مفصل وی بر آن بنام علم الکتاب، ناله ٔ درد، آه سرد، درد دل، شمع محفل، حرمت غناء و غیره. (از دائرهالمعارف فارسی).


یافتن

یافتن. [ت َ] (مص) وَجد. جِده. وُجد. اِجدان. (از منتهی الارب). وِجدان. وُجود. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). الفاء. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). واجد شدن. اصابت. نیل. (منتهی الارب). مغارطه. (منتهی الارب). یابیدن. پیدا کردن:
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
دانش به خانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بپرسید از آن سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه.
فردوسی.
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید.
(نوروزنامه).
گویند مردی در بیابان گنجی یافت.
(کلیله و دمنه).
روز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب.
مولوی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری.
سعدی.
سعدی صبور باش برین ریش دردناک
تا اتفاق یافتن مرهم اوفتد.
سعدی.
|| به دست آوردن. رسیدن. حاصل کردن. به دست کردن:
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کساکه بره ست و فرخشه برخوانش.
رودکی.
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزاد گان نیابدسرُ.
رودکی.
آنچه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و بافتن.
بوشکور.
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
بوشکور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخراشم.
خسروی.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
کسائی.
چنین دادپاسخ که آباد جای
نیابی مگر با شدت رهنمای.
فردوسی.
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جائی که بشتافتند.
فردوسی.
تو این فر و شوکت ز ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.
فردوسی.
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی.
فردوسی.
نباشند یاور ترا تازیان
چو جائی نیابند سود و زیان.
فردوسی.
پسر بیگمان ازپدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت هم بخت یافت.
فردوسی.
بیابد خورش بامداد پگاه
سه من می ستاند ز گنجور شاه.
فردوسی.
چو این هر سه (گوهر و نژاد و هنر) یابی خرد بایدت
شناسنده ٔ نیک و بد بایدت.
فردوسی.
به نام بزرگان و آزادگان
کز ایشان جهان یافتی رایگان.
فردوسی.
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز برنج.
فردوسی.
به داد و دهش یافت این نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی.
فردوسی.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف.
یافتن پهنای جوی یا ارض بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن بالای مناره یا دیوار عمود کوهی که به نشان نتوان رسید. (التفهیم ص 313). یافتن ارتفاع کواکب ثابته با اسطرلاب. (التفهیم ص 317). یافتن ارتفاع مناره یا دیوار با اسطرلاب. (التفهیم ص 313). یافتن طالع از روی ثابته بوسیله اسطرلاب. (التفهیم ص 308). یافتن طالع بوسیله ٔ وتد بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن طالع و ارتفاع آفتاب از روی ساعت روز به وسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 306). یافتن طالع و ارتفاع از ساعت شب بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 307). یافتن مغی چاه به وسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 312).
بکاوید کالاش را سر به سر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تانخواهد توأمان از تو امان.
زینبی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نیائی.
زینبی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بودیار.
منوچهری.
آنجا غرامت کردند مال بسیار و پیلان بیافتند. (تاریخ سیستان). و از آنجا به کابل شد و غزا کرد و غنائم بسیار یافت. (تاریخ سیستان).
امیر بفرمود تا منادی کردند مال و زر و سیم و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش بایدآوردن. (تاریخ بیهقی). و ما را بگردانیدند و زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. (تاریخ بیهقی). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (التونتاش) و بسیار نواخت یافت از خداوند (تاریخ بیهقی). چون امیر به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت. (تاریخ بیهقی). باید بیننده... حال خویش را با آن مقابله کند اگر برین جمله نیابد بداند که زشت است. (تاریخ بیهقی). غلامان بسیار... غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). توان دانست که در دنیی و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده. (تاریخ بیهقی). شما فرزندان خود را وصیت کنید تا بهشت یابید. (تاریخ بیهقی). و مرغزار پر میوه ٔ ما بودی از تو میوه گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی). ثمرتی سخت بزرگ و با نام خواهید یافت. (تاریخ بیهقی). بسیار غوری کشته شد و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی). کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی. (تاریخ بیهقی). استعفا خواست وبیافت. (تاریخ بیهقی).
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.
ناصرخسرو.
یافت احمدبه چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
کاشکی امروز سه قدح دیگر ازآن بیافتمی. (نوروزنامه). پس ترک همه ٔ مشرق بگردید تا جائی نیافت و موافق آمدش. (مجمل التواریخ ص 99). چنانکه تمامی احوال او را از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ٔ ما یافته است در آن بیابد. (کلیله و دمنه).
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.
سوزنی.
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان.
خاقانی.
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.
نظامی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن.
نظامی.
من چو آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی.
سعدی.
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم.
امیرخسرو دهلوی.
- آب یافتن، آبیاری شدن:
بار مرد اندردرخت عقل ناپیدا بود
چون به تعلیم آب یابد آنگهی پیدا شود.
ناصرخسرو.
- || به آب دسترس پیدا کردن. کشف آب کردن.
- آبرو یافتن، اعتبار پیدا کردن:
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی.
فردوسی.
- آرام یافتن، آسایش و لذت یافتن. به آسایش و لذت رسیدن:
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.
فردوسی.
- || قرار و سکون یافتن. قرار گرفتن:
چون تو را کار ملک راست شد و آرام یافت
از وی زاد شم بزاد. (مجمل التواریخ ص 105).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی صفر کرد تاکام یافت.
سعدی.
در ظل نوفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 47). و رجوع به آرام یافتن شود.
- آرزو یافتن، بمراد رسیدن:
ز یزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تاختم.
فردوسی.
- آزادی یافتن، آزاد شدن، نجات پیدا کردن.
جانت آزادی نیابد جز به علم و بندگی
گر بدین برهانت باید رو بدین اندرنگر.
ناصرخسرو.
- آزار یافتن، آزرده شدن، رنجیده خاطر شدن: خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف عالم شایع گردید. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 85).
- آفرین یافتن، مورد تحسین قرار گرفتن:
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدو آفرین جهان.
فردوسی.
- آگهی یافتن، آگاه شدن. مطلع شدن:
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند.
فردوسی.
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد از آرام و از خورد و خواب.
فردوسی.
- آماس یافتن، باد کردن. متورم شدن:
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی.
اسدی.
- اتصال یافتن، پیوند شدن. متصل گشتن: و بعد از عبور ایشان به هم اتصال یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38). و اجزای خاک با هم اتصال یافت. (حبیب السیر جزو 1ج 1 ص 51).
- اثر یافتن، نشانی پیدا کردن:
تامگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم.
سعدی.
- اجازت یافتن، مجاز شدن. رخصت یافتن.
- اختصاص یافتن، مخصوص شدن: ذکر اختصاص یافتن آن طبقه به اصناف و الطاف الهی. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 420).
- ارتفاع یافتن، بلند شدن، برخاستن:
غبار نقار در سینه ٔ ایشان ارتفاع یافته عاقبهالامر شبی قیدار هاتفی شنیده. (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 37).
- استحکام یافتن، استوار شدن: چنان کرد که سلطنت بدو استحکام یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 431).
- استیلا یافتن، چیره شدن: من به کرات ایشان را نصیحت کردم که تو براین دیار استیلا خواهی یافت. (حبیب السیر جزو 1ج ص 48).
- اشتعال یافتن، شعله ورشدن: آتشی از جانب شام اشتعال یافته تمامت حصون و... محترق گردانید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 30).
- اشتهار یافتن، مشهور شدن: صیت شجاعتش در هند اشتهاریافت. (حبیب السیر ج 2 جزو 4 ص 431).
- اطلاع یافتن، آگاه شدن: آنجناب بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 23).
- اطلاق یافتن، منحصر و متعلق شدن. مقرر شدن: به اتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان پادشاهی بر او اطلاق یافت کیومرث بود. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 62).
- اقتران یافتن، نزدیک شدن، مقترن گشتن: این مسئله به عز اجابت اقتران یافته وحی بر آن جناب نازل گشت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- التهاب یافتن، شعله ور شدن: نائره ٔ خشم فرعون التهاب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 31).
- اَلَم یافتن، رنج یافتن، درد کشیدن:
الم چون رسانی به من خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم.
ناصرخسرو.
بُثره های گرم و سوزاننده برآید و از آن الم یابند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- امان یافتن، زنهار یافتن، در امان شدن:
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.
مولوی.
- امتداد یافتن، طول کشیدن: ابتلای بنی اسرائیل... چهل سال امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 36). مدت محاصره امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج ص 38).
- انتظام یافتن، قرار گرفتن. در آمدن: نوبتی دیگر درسلک خدام تبع انتظام یافتند. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94). در سلک مؤلفه القلوب و طلقا انتظام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 237).
- انتقال یافتن، منتقل گشتن: به طریق توارث به اولاد منتقل میگشت تا به ابراهیم (ع) انتقال یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- انحراف یافتن، به بیراهه رفتن. منحرف شدن: هر کس از جاده انحراف یابد نفسش منقطعشده بمیرد. (حبیب السیر اختتام ص 414).
- اندر یافتن، به دست آوردن: یاران پیغامبر علیه السلام گفتند بسیار کس بودی که ما آهنگ او کردیم (در غزو بدر) که پیش از آنکه ما او را اندر یافتمانی و شمشیر بدو رسیدی سر وی از تن جدا گشتی. (بلعمی، ترجمه ٔ طبری).
- || نجات دادن، رها ساختن:
خویشتن را بطاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است.
ناصرخسرو.
وراندر یافتن مر پیشکاران را به در ماند
بر آنکو برتر است از عقل خیره وهم نشمارد.
ناصرخسرو.
- || درک کردن: پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت. (تاریخ سیستان). پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش به دست هر جاهل دادن. (چهارمقاله).
- انعقاد یافتن، بسته شدن. منعقد گشتن: مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 431).
- انقراض یافتن، از میان رفتن. منقرض شدن. به پایان رسیدن: دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غز در ولایات دست به فتنه و فساد برآوردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- بادافره یافتن،سزای بد دیدن. به مکافات رسیدن:
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابی از روزگار بهی.
فردوسی.
- بار یافتن، اجازه ٔ ورود یافتن: اجازه پیدا کردن برای رسیدن به حضور شاه یا بزرگی:
در حرم وصل یار زنده دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید.
امیر سید قاسم (از تذکره ٔ دولتشاه ص 347).
- باز یافتن، پیدا کردن. دوباره به دست آوردن:
چو به خنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش.
خاقانی.
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی بازیابد.
نظامی.
تا دل من راه جانان باز یافت
گوهری در پرده ٔ جان باز یافت.
عطار.
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت.
مولوی.
و خضر و الیاس به موضع چشمه شتافتند و آن را بازنیافتند. (حبیب السیرجزو 1 ج 1 ص 16).
- بریافتن، بهره مند شدن. به دست کردن. حاصل کردن:
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اخترنیک بر.
فردوسی.
- بقا یافتن، پایدار بودن، باقی ماندن:
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
- بوی یافتن، به مشام رسیدن بوی. استشمام شنیدن بوی:
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
گفت که من همی بوی یوسف می یابم.
بلعمی (ترجمه ٔ طبری).
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی.
فردوسی.
بوی وصلش آرزو میکردم و دریافت و گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من.
خاقانی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- بهر یافتن، قسمت و نصیب یافتن:
به جنگ اندرون کشته شد شاه شهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.
فردوسی.
- بهره یافتن، بهره مند شدن. برخوردن:
عرش پرنور و بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
و از نصایح سودمند او بهره می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 57).
- پاسخ یافتن، جواب شنیدن:
چو این پاسخ نامه یابد ز شاه
بخوبی ورا بازگردان ز راه.
فردوسی.
- پرورش یافتن، پرورده شدن. تربیت شدن:
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.
مولوی.
تا در ظل تربیت ما پرورش یابد. (حبیب السیر جزو 2 ج 2 ص 89).
- تبدیل یافتن، بدل شدن. عوض شدن:
چون مزاج آدمی تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت.
مولوی.
و به زبان عربی شین منقوطه به سین مهمله تبدیل یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 50).
- تربیت یاقتن، مؤدب شدن به آداب:
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
سعدی.
- || پرورش یافتن، پرورده شدن: حضرت موسی از میان ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر او تربیت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1ص 30).
- ترجیح یافتن، برتری یافتن:
هم ز حق ترجیح یابد یکطرف
ز آن دو یک را برگزیند ز آن کنف.
مولوی.
- ترشح یافتن، رشحه یافتن. بهره بردن: از رشحات کلک گوهر بار او ترشح یافته. (تذکره ٔ دولتشاه ص 380).
- تسکین یافتن، آرامش یافتن. آرام شدن. سکون یافتن:
چون هوای دل من گرم شد اندر غم عمر
دل گرمم ز دم سرد سحر تسکین یافت.
عطار.
آن دو فرشته را کلمه ای تعلیم کرد که در وقت هیجان شهوت چون آن را بر زبان آورند بدان جهت اندک تسکینی یابند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- تصریح یافتن، مصرح روشن و آشکار شدن: کنیت آن جناب چنانچه در تصحیح المصابیح تصریح یافته ابومحمد بود. (رجال حبیب السیرص 44).
- تصمیم یافتن، تصمیم گرفته شدن. مصمم شدن: پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته و او مرد صاحب تجربه است. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 431).
- تعلق یافتن، متعلق شدن. وابسته و منسوب شدن:
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
- تعیین یافتن، معین شدن. تعیین گردیدن: شمعون بخلاف آنجناب تعیین یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 52).
- تکرار یافتن، مکرر شدن: و این صورت سه نوبت تکرار یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 20).
- تمکن یافتن، جای گرفتن. مستقر شدن: عزالدین بهرامشاه بن ایلتمش در غیبت رضیه به رضا امراء دهلی برتخت سلطنت تمکین یافته بود. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 417).
- توفیق یافتن، پیروزمند و موفق شدن. به دست آوردن موفقیت:
توفیق عشق روی تو گنجی ست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئی ست تا که برد.
سعدی.
- جریان یافتن، جاری شدن. روان گشتن: و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94).
- جواب یافتن، پاسخ شنیدن: ماچون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که... براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی).
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب.
خاقانی.
- حدوث یافتن، به وجود آمدن. پدیدار شدن: از آن اجناس جواهر مختلف الطبایع حدوث یابد. (حبیب السیر اختتام ص 413).
- خط یافتن، بهره گرفتن. بهره مند شدن: و از علم باطن نیز حظ تمام یافته ام. (رجال حبیب السیر ص 2).
- حلاوت یافتن، شیرینی یافتن:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- حیات یافتن، زنده شدن: به دعای حزقیل مجدد حیات یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 39). تا دعا کرد که یونس باز حیات یافت. (حبیب السیر جزء1 ج 1 ص 39).
- خبر یافتن، خبر دار شدن، آگاه شدن:
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر.
فردوسی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.
فرخی.
چون غوریان خبر وی بیافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110).
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل در این راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770).
چون اثر نور سحر یافتم
بی خبرم گرچه خبر یافتم.
نظامی.
چون مسیلمه از قدوم او خبر یافت فرمود تا ابواب قلعه را مضبوط ساختند. (حبیب السیر ج 1 جزو 4).
- خطر یافتن، قدر و ارزش و بزرگی به دست آوردن:
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان ازو یابد خطر.
ناصرخسرو.
- خلاص یافتن، رهاشدن. نجات پیدا کردن:
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت.
سعدی.
- خلاصی یافتن، رهایافتن. نجات پیدا کردن:
به شکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
ناصرخسرو.
- خلعت یافتن، به دست آوردن خلعت. خلعت گرفتن:
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان.
فردوسی.
و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- خواب یافتن، خوابیدن. خواب نیافتن.
مجال خوابیدن پیدا نکردن:
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب.
فردوسی.
- داد یافتن، به حق رسیدن. به دست آوردن حق:
زآن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
ناصرخسرو.
- درنگ یافتن، تأخیر کردن:
فریبرز چون یافت یک مه درنگ
به هر سو بیازید چون شیر چنگ.
فردوسی.
- دست یافتن، موفق شدن. توفیق. (منتهی الارب):
عاشق چو بر مشاهده ٔ دوست دست یافت
در هرچه بعد ازو نگرد اژدهای اوست.
سعدی.
- || چیره شدن. به چنگ آوردن:
گر امشب بر ایشان نیابیم دست
به پستی ابر خاک باید نشست.
فردوسی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
بلی گر دست بر گوهرنیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد.
نظامی.
بزور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله ٔ دست یافت در ثمین.
صائب.
- دستوری یافتن، اجازه یافتن. رخصت گرفتن: من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی).
- دولت یافتن، به دست آوردن دولت:
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه ندید از ظلام ماه ندید از غبار.
سعدی.
- ذوق یافتن، طعم و مزه ٔ نیکو یافتن: دیگر سبب شرح نادادن آن بود که خود را در میان سخن ایشان آوردن ادب ندیدم و ذوق نیافتم. (تذکرهالاولیاءعطار).
- راحت یافتن، به آسودگی رسیدن به سلامت و آسایش دست یافتن:
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.
ناصرخسرو.
- راه یافتن، راه پیدا کردن. راه جستن. رسیدن:
هر آن کس که او پوشش شاه یافت
به بخت و به تخت مهی راه یافت.
فردوسی.
به ایرانیان گفت کاوس شاه
که سرتان نیابد سوی جنگ راه.
فردوسی.
نیابم برین چرخ گردنده راه
نه بر دامن دام خورشید و ماه.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1116).
گر راه نیابی نه عجب دارم از یراک
من چون تو بسی بودم گمراه و مخسر.
ناصرخسرو.
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان نداشت.
سعدی.
- || بیرون رفتن: و از آن سبب پرخشم و کینه توز باشند که خشم از اندام ایشان راه نیابد. (مجمل التواریخ والقصص ص 150).
- رخصت یافتن، اجازه و دستوری یافتن: چون بدرجه ٔ کمال رسید رخصت یافت. (رجال حبیب السیر ص 2). از حضور شاهی رخصت انصراف یافته... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23).
- رقم یافتن، نقش پذیرفتن:
یافته در خطه ٔ صاحبدلی
سکه ٔ نامش رقم عادلی.
نظامی.
- رنج یافتن، آزار دیدن. دشواری یافتن:
برفتن از این پس نیابند رنج
درم داد باید فراوان زگنج.
فردوسی.
- روان یافتن، روان شدن. روانی یافتن:
اگر یابدی آب دریا روان
و گرکوه را پای بودی دوان...
فردوسی.
- || جان یافتن. زنده شدن:
از ینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان.
فردوسی.
- روزگار یافتن، زمان یافتن. عمر کردن: اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی).
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال.
ناصرخسرو.
- روز یافتن، به روشنایی رسیدن. قرین روشنایی شدن:
نیک نبودی تو خود کنون چه حدیث است
کز حشم میر روز یافتی به شب تار.
ناصرخسرو.
- رها یافتن، نجات پیدا کردن. خلاص شدن:
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سراندر نیاری بدام بلا...
فردوسی.
دانم که رها یابد از دوزخت ابلیس
گرز آتش این قوم بدین فعل رهااند.
ناصرخسرو.
- رهایی یافتن، نجات و خلاص یافتن:
بدامم نیابد بسان تو گور
رهائی نیابی بدینسان مشور.
فردوسی.
بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرجا
که رود از چنگ عقوبت او رهائی نیابد.
سعدی.
- ره یافتن، راه یافتن. راه جستن:
فزونی و کمی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
پیرزنی ره به جوانمردیافت
لاله ٔ او چون گل خود زرد یافت.
نظامی.
- زنهار یافتن، امان یافتن:
مخور زنهار برکس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.
ناصرخسرو.
- زوال یافتن، به پایان رسیدن:
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
- زیب یافتن، زیوریافتن. مزین شدن:
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
ناصرخسرو.
- زینت یافتن، زیور یافتن. آراسته شدن: بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر به علم و هنر زیب و زینت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 58).
- زینهار یافتن، امان یافتن:
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار.
فردوسی.
- سپاس یافتن، مورد شکر قرار گرفتن:
شود پیش او خوار مردم شناس
چو پاسخ دهد زود نیابد سپاس.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2204).
- سخن یافتن، درک سخن کردن:
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت.
فردوسی.
- سروری یافتن، به بزرگی و خواجگی رسیدن:
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
- سعادت یافتن، خوشبخت شدن. به دست آوردن خوشبختی:
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد.
سعدی.
- شرف یافتن، ارزش و اعتبار یافتن. به شرف رسیدن:
اگر دانش بیلفنجی ز فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم.
ناصرخسرو.
بعد از آن توبه ٔ آنجناب شرف قبول یافته ماهی به کنار دریا شتافت. (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 46).
- شفا یافتن، بهبود و سلامت پیدا کردن: آن جناب را بجهت آن مسیح خوانند که دست بر بیماران میکشید و همه شفا می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 51).
- شکست یافتن، مغلوب شدن. شکست دیدن: سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 421).
- شیوع یافتن، رواج پیدا کردن. منتشر شدن: و طریقه ٔ بت پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 67).
- صحبت یافتن، همدمی یافتن:
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد.
سعدی.
- صحت یافتن، تندرستی و سلامت یافتن:
ز آنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است.
مولوی.
استر را بوی کند و آب دهان بر آن اندازد صحت یابد. (حبیب السیر، اختتام ص 421).
- صدور یافتن، صادر شدن: این سفارش از من صدور یافته. (دستورالوزرا ص 40).
- طراوات یافتن، تر و تازه شدن: و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38).
- ظفر یافتن، پیروز شدن. چیره گردیدن: و ظفر یافت و از آنجا به کابل شد. (تاریخ سیستان).
نیم از آنهاکاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
میان پدرو پسر مصاف دست داد و عبداللطیف ظفر یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 364). آخر الامرملک مظفر بر طبق نام خویش ظفر یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 3 ص 84).
- ظهور یافتن، ظاهر شدن. آشکارا شدن: نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- عافیت یافتن، سلامت و تندرست شدن:
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.
سعدی.
- عاقبت یافتن، عاقبت بخیر شدن:
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت.
نظامی.
- عزت یافتن، عزیز شدن:
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشد.
شرف الدین علی یزدی.
- عفو یافتن، معفو شدن. بخشوده شدن: و به دین اجداد و آباء خویش بازآئی تا عفو یابی. (تاریخ بیهقی).
- علم یافتن، داناشدن:
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
- فراغت یافتن، آسوده شدن. به آسودگی و فراغت رسیدن: خالدبن الولید چون از محاربه ٔ طلیحه فراغت یافت با سپاه اسلام به طرف بطایح رفت. (حبیب السیر ج 1 جزو چهارم).
- فرج یافتن، گشایش یافتن. نجات پیدا کردن:
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست.
سعدی.
- فرصت یافتن، مجال پیدا کردن. موقعیت به دست آوردن:
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
هرگاه فرصت می یافتند به قتل یکدیگر مبادرت می کردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- فریاد یافتن، دادیافتن.
فریاد یافتم زجفا و دهای دیو
چون در حریم و قصر امام الوری شدم.
ناصرخسرو.
- فیصل یافتن، سر و سامان پیدا کردن. به جایی رسیدن.خاتمه یافتن: تا این قضیه به مقتضای شریعت مطهره فیصل یابد. (حبیب السیر اختتام ص 418).
- قبول یافتن، پذیرفته شدن: و این مسئلت قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف به انوار مغفرت رؤف غفور به مقام راحت و مسروررسانیدند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 32).
- قدح یافتن، پیمانه گرفتن. می خوردن:
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روان از در توبه برتافتی.
فردوسی.
- قرار یافتن، قرار گرفتن. آرامش و سکون یافتن ومستقر شدن:
چگونه یابد اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون وایشان خار.
دقیقی.
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکت است و خیر دل از خیر و برکتم.
ناصرخسرو.
- قوت یافتن، نیرومند شدن: موسی قوت تمام و تمکین مالاکلام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 32).
- کام یافتن، به آرزو رسیدن. موفق شدن. توفیق پیدا کردن. به مراد رسیدن:
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت.
نظامی.
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدت سفر کرده تا کام یافت.
سعدی.
- کمال یافتن، کامل شدن. به کمال رسیدن:
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
- کوس یافتن، تنه خوردن. از چیزی کوس یافتن. با او برخورد کردن و صدمه دیدن:
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
- گذر یافتن، عبور کردن. گذشتن. گذاره شدن:
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرکس تیز پر.
فردوسی.
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || رها شدن. مصون و معاف شدن. رهایی یافتن:
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ.
فردوسی.
- گزند یافتن، صدمه دیدن:
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
- گنج یافتن، به ثروت رسیدن. توانگر شدن. مزد و اجر یافتن:
هر آن کس که ما را نموده ست رنج
دگر آنکه زو یافتستیم گنج.
فردوسی.
- لذت یافتن، بهره یافتن. متلذذ شدن:
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمارست از نبیذ.
ناصرخسرو.
- لقب یافتن، لقب گرفتن: هوشنگ پادشاه فطنت شعار حکمت آثار بود به مرتبه ای بود که عادل لقب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 63).
- مجال یافتن، فرصت پیدا کردن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه).
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان گه به فرصت نیافتند مجال.
سعدی.
- مراد یافتن، به آرزو رسیدن. موفق شدن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جزاندر جوارش.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مکافات یافتن، کیفر دیدن به کیفر رسیدن. پادا فراه یافتن:
مکافات این بد به هر دو جهان
بیابید و اینهم نماند نهان.
فردوسی.
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی.
سعدی.
- مکان یافتن، مقام یافتن. به مرتبتی رسیدن:
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
سعدی.
- مهتری یافتن، به سروری رسیدن.سرور شدن:
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
- مهلت یافتن، زمان یافتن: چون غلبه ٔ اسلام دید [یزدجرد] مسلمان خواست شد اما مهلت نیافت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 26).
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
- نام یافتن، مشهور شدن:
از این کار یابی تو نام بلند
رهائی دهی شاه را از کمند.
فردوسی.
- نایافتن، پیدا نکردن:
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.
ناصرخسرو.
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.
سعدی.
- نجات یافتن، رهایی پیدا کردن:
گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات
گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر.
ناصرخسرو.
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله ٔ پیغمبران شمار.
معزی (دیوان ص 412).
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت ز آتش کجا یابد نجات.
مولوی.
از شرر شر آن قوم نجات یافته در آن دیاررحل اقامت افکندند. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 30).
- نزول یافتن، نازل شدن. فرود آمدن: در اربعین سیم الواح نزول یافته رتبه ٔکلیم اﷲ در بارگاه احدیت زیاده گشت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 33).
- نشان یافتن، اثر یافتن. اثر پیدا کردن:
عماری بیاور مرا برنشان
که دیگرنیابی خود از من نشان.
فردوسی.
- نشو و نما یافتن، پرورده و بزرگ شدن: شاهزاده آنجا نشو و نما یافت. (حبیب السیر جزء2 ج 1 ص 89).
- نصرت یافتن، پیروزمند شدن. چیرگی یافتن:
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پرآژنگ.
ناصرخسرو.
- نصیب یافتن، بهره یافتن.بهره مند شدن:
گفتم ز نفس جثه ٔ حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
- نظر یافتن، مورد توجه واقع شدن:
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
- نفاذ یافتن، جاری شدن:...بنابرآن فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 2 ص 59).
- نقصان یافتن، کم شدن: بدان سبب درویشان نقصان می یابند. (حبیب السیر ج 3جزو اول ص 59).
- نم یافتن، آب رسیدن به. آلوده شدن به آب:
بگریم من بدین نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا زیرا که بفزاید چو نرگس را بیابد نم.
ناصرخسرو.
- نواخت یافتن، نوازش دیدن. مورد انعام و اعزاز قرارگرفتن: هر وقت نواختی یابد بخاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی). حسنک برفت... و کوکبه ٔ بزرگ با وی از قضات... و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- نوبت یافتن، مجال و امکان بروز و ظهور پیدا کردن.
|| احراز کردن مقام و منصب:
به یوسف آمد ازو یافت باز نوبت ملک
جمال و جاه و جلالش به دهر گشت سمر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 187).
- نوش یافتن، شیرینی یافتن. مقابل تلخی یافتن. مراد و کام دیدن:
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابی ازو گاه زهر.
فردوسی.
- وایافتن، باز یافتن. دوباره به دست آوردن:
گر زیر بند زلف او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گمگشته را در هرخمی وایافتی.
خاقانی.
- ورود یافتن، وارد شدن: در باب حصول مشک از آن آهو اقوال دیگر نیز ورود یافته. (حبیب السیر، اختتام، ص 421).
- وصول یافتن،رسیدن: پیش از آن دو هزار مرد را وصول نمی یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 3 ص 61).
- وفات یافتن، درگذشتن. مردن: لاجرم به حریم حرم بازگردید و آنجا وفات یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 21).
- وقت یافتن، فرصت جستن. موقعیت و امکان پیدا کردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- وقوع یافتن، اتفاق افتادن: تولد نوح در زمان حضرت آدم در هزار سال اول از آفرینش وقوع یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 12).
- وقوف یافتن، آگاه شدن. اطلاع پیدا کردن: در علم شعر نیز وقوف یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 382). و حضرون بر این معنی وقوف یافته به حیله ای که دانست ارفخشاط را به قتل آورد. (حبیب السیر جزء1ج 1 ص 18).
- هدایت یافتن، هدایت شدن. به راه راست آمدن: حکایت خواب ربیعهبن النضر به روایت صحیح و هدایت یافتن بنابر تعبیر کردن صحیح آن است... (حبیب السیر جزء2 ج 1 ص 94).
- هنر یافتن، تعلیم هنر دیدن:
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش.
فردوسی.
|| حس کردن. احساس کردن. دیدن. مشاهده کردن. شنیدن. دریافتن. درک کردن.پی بردن با یکی از حواس ظاهر چون بصر، سمع، لمس و جز آنها یا پی به چیزی بردن از راه حواس معنوی:
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
بحاصل مرغوار او را به آتش گردنا یابی.
خسروی.
مرا بیدل و بیخرد یافتی
به کردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
هر آن کس که آواز او [لهراسب] یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.
فردوسی.
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
ز ره چون به درگاه شد بار یافت
دل تاجوررا بی آزار یافت.
فردوسی.
چنان یافتیم از شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
فردوسی.
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما با که یابم هنر.
فردوسی.
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم ترا خاک یابم نهفت.
فردوسی.
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون.
فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخُر چون پاتله ٔ سفلکان.
ابوالعباس.
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت. (تاریخ سیستان). و خبر بازگشتن سلطان یافته بودند. (تاریخ سیستان). یکچندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. (تاریخ بیهقی). مرابا این خواجه صحبت... افتاد فاضلی یافتم وی را سخت تمام. (تاریخ بیهقی). در خود فرو شده بود [امیر یوسف] سخت از حد گذشته که شمه ای یافته بود از مکروهی که پیش آمد. (تاریخ بیهقی).
به دشواری توانی یافتن از دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان.
ناصرخسرو.
خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش.
ناصرخسرو.
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم ز همه خلق کسی باید بهتر.
ناصرخسرو.
خار یابدهمی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
زانک زین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی تو شو نیز بیاب.
ناصرخسرو.
پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت پرسیدکه هابیل کجاست. (قصص الانبیاء ص 26). یکی غضروف این است که آن را اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دیدو به انگشت بتوان یافت. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). سبب آنکه اندر او [اندر عَنبَر] چنگ و منقار یابند آن است که... (ذخیره ٔخوارزمشاهی). اگر فراشا یابد که عادت نباشد معلوم گردد که این تب تب عفونی است... و اگر هیچ فراشا نیابد معلوم گردد که تب تب یکروزه است. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). حس آن همی باشد که چیزی گرد شده در زهار او نهاده است و قابله و خداوند علت آن را به انگشت توانند یافت. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). از زمین برگرفت و بخورد طعام آن خوشتر یافت. (مجمل التواریخ ص 100).
لب لعلش بمکیدم بخوشی
یافتم زو مزه ٔ شکر و شیر.
سوزنی.
به زهد سلمان اندررسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.
سوزنی.
به همت و رای خرد شو که دل را
جز این سدره المنتهایی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزترآسیائی نیابی
چه باید به شهری نشستن که آنجا
بجز هفت ده روستایی نیابی.
خاقانی.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش.
نظامی.
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می نیابد چشم کور.
مولوی.
چون عمراغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت...
مولوی.
هدیه ها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را.
مولوی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.
سعدی.
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخم است و آنها سربه سر کاه.
سعدی.
دگر چون ناشکیبائی بنالد صادقش دانم
که من در نفس خویش از تو نمی یابم شکیبائی.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.
سعدی.
- سرد یافتن، احساس سرما کردن:
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شبتاب ناگاهان بتافت.
رودکی.
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت.
عسجدی.
|| رسیدن. واصل شدن:
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت.
فردوسی.
دوان هر دوان از پس یکدگر
که تا این بیابد مر آن را مگر.
فردوسی.
براهت در شتاب اندر چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد.
(ویس و رامین).
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو.
مولوی.
|| ملاقات کردن. برخورد کردن: قصد شکارگاه کردم... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده. (تاریخ بیهقی). عبداﷲ قشون خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی).


خورش یافتن

خورش یافتن. [خوَ / خ ُ رِ ت َ] (مص مرکب) غذا یافتن. طعام یافتن. خوراک یافتن. (یادداشت مؤلف). اقتیات. (منتهی الارب). || قاتق یافتن. ادام یافتن. || بهره یافتن. سود یافتن. منفعت یافتن. (یادداشت مؤلف).

مترادف و متضاد زبان فارسی

تسکین یافتن

تسکین‌پیدا کردن، آرام شدن، آرامش یافتن، تسلی‌یافتن، التیام یافتن، کاهش یافتن، فرونشستن (درد و)

گویش مازندرانی

درد

درد املاحی که پس از داغ کردن روغن نمک سوده شده در ته ظرف باقی...

فرهنگ فارسی هوشیار

احسان یافتن

بخشش یافتن دهش یافتن (مصدر) نیکویی یافتن نعمت یافتن.


رخصت یافتن

‎ پروا یافتن، بار یافتن، دستوری یافتن (مصدر) اذن یافتن دستوری یافتن اجازه گرفتن.

تعبیر خواب

یافتن

اگر کسی درخواب بیند که دو چیزی یافت از یک جنس حج و عمره بود. اگر ده چیز بود مال است. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

درد یافتن

749

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری